به دنبال فلک

مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد. ر
خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟» ر
مرد گفت «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم.» ر
گرگ گفت «تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.» ر
مرد گفت «اگر پیداش کردم, پیغامت را می رسانم.» ر
و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟» ر
مرد جواب داد «رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.» ر
پادشاه گفت «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.» ر
ادامه مطلب ...